دیشب که لامپارو خاموش کرده بودیم تا بخوابیم یه صدایی آروم زیر گوشم میگفت حسین حسین. پا شدم دیدم رفیقم اومده کنار تختم گفتم چی شده؟؟؟ گفت نترس چیزی نشده بلیط بگیرم فردا بریم؟ گفتم کجا به سلامتی؟ گفت قم! اولش تعجب کردم اما راستش بدم نمیومد بعد چند سال برم زیارت.یه کم الکی ناز کردم بعدش گفتم باشه بگیر بریم!
صبح گفت واسه ساعت 2:45 بعد از ظهر بلیط گرفته و تصمیم گرفتیم که ساعت 2 از خوابگاه حرکت کنیم که یه وقت دیر نشه پس ساعت 2 بعد از ظهر از خوابگاه حرکت کردیم و خیالمون راحت بود که به موقع میرسیم به خاطر همین خیلی آروم و با طمانینه داشتیم میرفتیم.تا راهآهن باید با مترو میرفتیم پس رفتیم نزدیکترین ایستگاه مترو و بعد از عوض کردن دو تا خط ساعت شد 2:35 و ما هنوز نرسیده بودیم :|
اون آرامشی که اول داشتیم تو یک لحظه جاشو داد به استرس که نکنه یه وقت به قطار نرسیم و همه برنامههامون کشک شه
باید یه خط دیگه هم عوض میکردیم،پیاده که شدیم مثل اون کارتون میگ میگ شروع کردیم دویدن به سمت خط آزادگان. دوستم چندمتر جلوتر از من بود و من پشت سرش میدویدم. یهو یه نفر دوستمو محکم گرفت و به من گفت گرفتمش گرفتمش!!! همون چیزی که حدسشو میزدم اتفاق افتاده بود. طرف فکر کرده بود اون ه و من دارم دنبالش میکنم :)) زود گفتم آقا ولش کن عجله داریم دیرمون شده. چشماش گرد شد و ما دوباره پا گذاشتیم به فرار!
خلاصه رفتیم و رسیدیم راهآهن، رفتیم ایستگاه قم، یه آقایی که بلیطارو چک میکرد جلوی در قطار وایساده بود وقتی دید ما داریم نفس نفس میزنیم و دقیقا یک دقیقه قبل حرکت قطار رسیدیم با خنده گفت منتظر شما بودیم تا حرکت کنیم! برید بالا رفتیم صندلیمونو پیدا کردیم وقتی نشستیم دوتایی یه نفس عمییییق کشیدیم و دیگه خیالمون راحت شد.
آخ آخ صندلیاش خیلی بد بود. از این قطار اتوبوسیا نمیدونم سوار شدین یا نه تا حالا؟ صندلی جلویی دقیقا تو حلق آدمه
خلاصه ساعت 16:40 رسیدیم ایستگاه راهآهن قم. تصمیم گرفتیم تا حرم پیاده بریم من که اصلا مسیرو بلد نبودم پس دوستم به همراه gps گوشیش شد بلد راه!
تا وسطای راه رفته بودیم که یهو دوستم بدون این که چیزی بگه دوید سمت یه نفر و محکم بغلش کرد
بعد بغل و کلی ماچ و موچ که نثار هم کردن بهش گفتم آقا رو معرفی نمیکنی؟ با کلی ذوق و شوق گفت پسرع!
فکر کنم خیلی وقت بود که همو ندیده بودن اینو از بغل طولانیشون فهمیدم
حالا دیگه پسرعمه رفیقم شد بلد راه و سه تایی باهم راه افتادیم که ادامه مسیرو به سمت حرم بریم.
بعد از چند دقیقه یه لحظه که سرمو آوردم بالا حرمو دیدم! واقعا فوقالعاده زیبا بود و حس عجیبی داشت
چند دقیقه مونده بود تا اذان بگن، این دقایق کوتاه رو رفتیم زیارت و من همه حرفا و دلخوریا و دعاهایی که از اول صبح تو ذهنم آماده کرده بودم و مدام بهشون فکر میکردم تو همون چند دقیقه به خدا و حضرت معصومه و تقریبا همه ائمه گفتم،خودم خندم گرفته بود به مدل دعا کردنم اینجوری بود که با هر امام در حد یک جمله حرف میزدم :))
همینجوری که داشتم دعا میکردم یه آقایی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود و یه دونه از این گردگیرا که با پر درست میکنن دستش بود(اون گردگیرا رو که میبینم یاد اون پشمکایی میافتم که وفتی بچه بودم میخوردم) اومد جلومون و گفت جوونا برید نمازو تو شبستان بخونید. ما هم مثل دوتا بچه حرف گوش کن گفتیم چشم و رفتیم.
به قول رفیقم نمازو زدیم به کمر! بعدش یادم افتاد که هنوز واسه رفقا و دوستام هیچی دعا نکردم و این خارج از رسم ادب و معرفته، پس دست به کار شدم و یادی از دوستان عزیز کردم
ساعت 6:10 دقیقه پا شدیم و از حرم اومدیم بیرون و دوباره دوان دوان به سمت راهآهن
راستی سر راه یه بسته سوهان هم به رسم سوغات گرفتیم واسه هم اتاقیا که متاسفانه نتونست دست بچهها بیشتر از یک ربع دووم بیاره
پ.ن: این عکسای هنری رو تو مسیر گرفتم :)
درباره این سایت