امروز یکی از صمیمیترین دوستای دوران دبیرستانم اومده بود دانشگاه بهم سربزنه. کلی باهم حرف زدیم از گذشته از الان.
بعد چند دقیقه یه سیگار از جیبش بیرون آورد و گذاشت لای لباش روشنش کرد و دستاشو گذاشت تو جیبش
خیلی صحنه بدی بود واسم. صمیمیترین دوستم از سرما لباش میلرزید و سیگارو پک میزد، چشمای سرخش به زور باز بود و خیره بودیم به چشمای هم،چرا اون همه شادی و انرژی تو چشماش جاشو داده به بیتفاوتی و سردی؟
دلم واسه اون روزایی تنگ شده که باهم میرفتیم مدرسه و کل مسیرو باهم میخندیدیم. اما حالا چی؟ همه خسته شدیم از همه چیز
درباره این سایت