دلنوشته‌های دل ساده من❤



چه ساده بود این دل نادانم که به پای تویی که حتی لحظه‌ای ندانستی چه‌قدر مردانه،چه‌قدر صادقانه تو را می‌خواهد تکه تکه شد و دم نزد.

و چه مظلوم بود غرور این مرد که برای تو زیر پا گذاشتم، غافل از آن که تو هم بعد از من رویش پا خواهی گذاشت و بیش از پیش خردش خواهی کرد

 

هردو باختیم عمر من.

من تو را به دست تقدیر باختم

تو بگو عشق و وفای این مرد را به چه باختی؟


ساعت 5:15 صبح با صدای گوش‌نواز آلارم هم‌اتاقیم از خواب ناز بیدار شدم و به محض بیدار شدن تمام خویشاوندان این انسان فهمیم اعم از سببی و نسبی رو مورد لطف و عنایت قرار دادم.  بعد از چند دقیقه انتظار که شاید آقا خودش با صدای گوشیش بیدار شه و این صدای شوم رو قطع کنه کاملا ناامید شدم و طی یک حرکت بس جوانمردانه جهت رفاه حال سایرین برای لحظاتی از تخت نازم دل کندم و پا شدم گوشی این دوست عزیزتر از جان رو خفه کردم! 

برگشتم به آغوش یار با وفام و یارم با صدای جیرجیر بهم خوش‌آمد گفت(منظور تخت است که با وفاتر از آن به عمرم ندیدم) تا ادامه خواب نازمو برم، خروس خونه همسایه طی یک حرکت شدیدا ناجوانمردانه و غیراخلاقی شروع کرد به قوقولی قوقو کردن :|

لطف و عنایت بی‌پایانم نصیب خویشاوندان آقا خروسه و صدالبته خود خوش‌صداش هم شد! 

بعد از نیم ساعت بالاخره خوابم برد و حدود ساعت هشت با شنیدن صدایی عجیب و پیوسته بیدار شدم و دیدم که آلارم یکی دیگه از دوستان داره گوشنوازی میکنه و یاد این جمله افتادم که میگه:

تاریخ تکرار می‌شود و نفهمی و بی‌فرهنگی انسان‌ها تکرارتر :/

نکته اخلاقی: خونتون خروس نگه ندارید :)) 


امروز بالاخره بعد از چندین روز متوالی مامان خانوم زنگ زدن بهم!

بعد کلی سوال و جواب و نصحیت و این چیزا بهم گفت که آخر هفته رو بیا خونه،اما حوصله نداشتم برم و الکی گفتم که درگیر درس و امتحانای میانترم هستم و وقت نمیکنم بیام! اما درس کجا بود؟! :))

کی حال داره این همه راهو بره تا خونه و یکی دو روز بعد دوباره برگرده تهران. من کلا این مدلیم که وقتی یه مدت یه جا بمونم عادت میکنم به اونجا و واسم عادی میشه مثلا وقتی میرم خونه بعد دوباره برمیگردم این خوابگاه لعنتی تا چند روز حالم بده

 

+همین الان تصمیم گرفتم که آخر هفته بعد برم خونه البته اگه تصمیمم تو دقایق پایانی عوض نشه :\


چند وقته که حالم اصلا خوب نیست. این روزا حوصله هیچی رو ندارم

 خسته‌ام از این شرایط مسخره که توش گیر کردم

حس و حال درس و دانشگاه رو که اصلا ندارم و بیشتر کلاسام رو نمیرم

فعلا فقط دارم ورزشمو ادامه میدم و البته به خاطر شرایط بد زندگی خوابگاهی خیلی اذیت میشم،میخواستم بهمن برم مسابقه اما دیدم با این اوضاع زندگی فعلا بیخیال مسابقه باشم سنگین‌ترم frown

 


امروز یکی از صمیمی‌ترین دوستای دوران دبیرستانم اومده بود دانشگاه بهم سربزنه. کلی باهم حرف زدیم از گذشته از الان.

بعد چند دقیقه یه سیگار از جیبش بیرون آورد و گذاشت لای لباش روشنش کرد و دستاشو گذاشت تو جیبش 

خیلی صحنه بدی بود واسم. صمیمی‌ترین دوستم از سرما لباش میلرزید و سیگارو پک میزد، چشمای سرخش به زور باز بود و خیره بودیم به چشمای هم،چرا اون همه شادی و انرژی تو چشماش جاشو داده به بی‌تفاوتی و سردی؟

دلم واسه اون روزایی تنگ شده که باهم میرفتیم مدرسه و کل مسیرو باهم میخندیدیم. اما حالا چی؟ همه خسته شدیم از همه چیز


تو نیمه راهه زندگی دل من پرخونه

اینجا با این قشنگیاش واسه من زندونه

سر راهو گرفتی چه بدکردی زمونه

غرورم رو شکستی چه بی‌رحمی زمونه

بازم این سو و اون‌سو منو خوب میکشی زمونه

ببین کاسه صبرم چه لبریزه زمونه

هرچی باهات راه اومدم تو باهام لج کردی

رفیق نیمه راه شدی راهتو کج کردی

+هایده(زمونه)


نفهمیدی چقدر دوستت داشتم. چندساله که دارم عذاب میکشم دارم میسوزم هیچکس نفهمید هیچکس ندید تو هم ندیدی نامرد

دیگه نمیکشم بسمه

دیگه نمیخوام به توی نامرد فکر کنم اصلا چرا باید بهت فکر کنم وقتی حاضر نشدی یه کم از اون غرور لعنتیت بگذری

لعنت به خودت و غرورت

ببین چیکارم کردی. من نمیزاشتم اشکمو حتی مادرم ببینه،الان دارم تو خیابون اشک میریزم و از تو مینویسم

کاش به جای این مردم تو این اشکارو می‌دیدی شاید یه ذره میفهمیدی حال خرابمو. 

خسته ام از تو از خودم از دوست داشتنت از بغض

مطمئنم هیچکس نمیتونه جای تو رو واسم پر کنه اما آرزو میکنم تو کسیو داشته باشی که واقعا دوستت داشته باشه و همه جوره حواسش بهت باشه.

 اما یادت باشه هیچ کس نمیتونه ذره ای از احساسی که من به تو داشتم واست تکرار کنه. 

من نمیتونم اما امیدوارم تو بدون من خوشبخت باشی


همه ما یه سری آرزو داریم که احتمالا فکر کردن بهشون بهمون حس خوبی میده و شیرینه و واسه رسیدن بهشون تلاش میکنیم، یه سری آرزو هم هست که فکر کردن بهشون زیاد واسمون خوشایند نیست و شاید تلخ باشه و دیگه ازشون دست کشیدیم. 
من اسم دسته اول آرزوهارو میزارم آرزوهای زنده، دسته دوم هم آرزوهای مرده
حالا میخوام از آرزوهام واستون بگم.
اولین آرزوی زنده ای که دارم اینه که پدر و مادرم ازم راضی باشن و مایه دلگرمی و آرامششون باشم. 
دومیش اینه که بتونم با این شرایطم و البته خودم کنار بیام و تا حدی به آرامش برسم. 
و شاید آخریش این که تو رشته ورزشیم موفق باشم و به اهدافم برسم. 

و اما آرزوی مرده من :) 
این که یه نفر بود که همه جوره درکم میکرد، خوبیامو با بدیام میخواست، کنارش آرامش داشتم و هیچوقت نمیرفت و بازهم هیچوقت نمیرفت. 

 

خوشحال میشم شما هم از آرزوهاتون بگید! 


امروز خیلی اتفاقی یه کلیپ دیدم که یه پسر بچه تا کمر رفته داخل سطل زباله و داره زباله‌هارو میگرده تا یه چیزی پیدا کنه، بعد یه آدم نفهم میره از پشت پسر بچه رو بلند میکنه و میندازه داخل سطل و خیلی خوشحال و خندان برمیگرده.

تو این که این آدم هیچ بویی از انسانیت نبرده و حتی ارزشش از حیوان هم کمتره شکی نیست اما من به این فکر میکردم که اون آدمایی که باعث شدن میلیون‌ها کودک کار تو کشورمون داشته باشیم و عین خیالشون هم نیست حتی از این آدم هم کثیف‌تر هستن!!!

به امید روزی که بچه‌های معصوم و مردم مظلوم کشور عزیزمون به اون چیزی که لایقش هستن برسن.


دیشب که لامپارو خاموش کرده بودیم تا بخوابیم یه صدایی آروم زیر گوشم میگفت حسین حسین. پا شدم دیدم رفیقم اومده کنار تختم گفتم چی شده؟؟؟ گفت نترس چیزی نشده بلیط بگیرم فردا بریم؟ گفتم کجا به سلامتی؟ گفت قم! اولش تعجب کردم اما راستش بدم نمیومد بعد چند سال برم زیارت.یه کم الکی ناز کردم بعدش گفتم باشه بگیر بریم!

صبح گفت واسه ساعت 2:45 بعد از ظهر بلیط گرفته و تصمیم گرفتیم که ساعت 2 از خوابگاه حرکت کنیم که یه وقت دیر نشه پس ساعت 2 بعد از ظهر از خوابگاه حرکت کردیم و  خیالمون راحت بود که به موقع میرسیم به خاطر همین خیلی آروم و با طمانینه داشتیم میرفتیم.تا راه‌آهن باید با مترو میرفتیم پس رفتیم نزدیک‌ترین ایستگاه مترو و بعد از عوض کردن دو تا خط ساعت شد 2:35 و ما هنوز نرسیده بودیم :|

اون آرامشی که اول داشتیم تو یک لحظه جاشو داد به استرس که نکنه یه وقت به قطار نرسیم و همه برنامه‌هامون کشک شه frown

باید یه خط دیگه هم عوض میکردیم،پیاده که شدیم مثل اون کارتون میگ میگ شروع کردیم دویدن به سمت خط آزادگان. دوستم چندمتر جلوتر از من بود و من پشت سرش میدویدم. یهو یه نفر دوستمو محکم گرفت و به من گفت گرفتمش گرفتمش!!! همون چیزی که حدسشو میزدم اتفاق افتاده بود. طرف فکر کرده بود اون ه و من دارم دنبالش میکنم :)) زود گفتم آقا ولش کن عجله داریم دیرمون شده. چشماش گرد شد و ما دوباره پا گذاشتیم به فرار!

خلاصه رفتیم و رسیدیم راه‌آهن، رفتیم ایستگاه قم، یه آقایی که بلیطارو چک میکرد جلوی در قطار وایساده بود وقتی دید ما داریم نفس نفس میزنیم و دقیقا یک دقیقه قبل حرکت قطار رسیدیم با خنده گفت منتظر شما بودیم تا حرکت کنیم! برید بالاwink رفتیم صندلیمونو پیدا کردیم وقتی نشستیم دوتایی یه نفس عمییییق کشیدیم و دیگه خیالمون راحت شد.

آخ آخ صندلیاش خیلی بد بود. از این قطار اتوبوسیا نمیدونم سوار شدین یا نه تا حالا؟ صندلی جلویی دقیقا تو حلق آدمهindecision

خلاصه ساعت 16:40 رسیدیم ایستگاه راه‌آهن قم. تصمیم گرفتیم تا حرم پیاده بریم من که اصلا مسیرو بلد نبودم پس دوستم به همراه gps گوشیش شد بلد راه!

تا وسطای راه رفته بودیم که یهو دوستم بدون این که چیزی بگه دوید سمت یه نفر و محکم بغلش کردindecision

بعد بغل و کلی ماچ و موچ که نثار هم کردن بهش گفتم آقا رو معرفی نمیکنی؟ با کلی ذوق و شوق گفت پسرع!

فکر کنم خیلی وقت بود که همو ندیده بودن اینو از بغل طولانیشون فهمیدم enlightened

حالا دیگه پسرعمه رفیقم شد بلد راه و سه تایی باهم راه افتادیم که ادامه مسیرو به سمت حرم بریم.

بعد از چند دقیقه یه لحظه که سرمو آوردم بالا حرمو دیدم! واقعا فوق‌العاده زیبا بود و حس عجیبی داشت

چند دقیقه مونده بود تا اذان بگن، این دقایق کوتاه رو رفتیم زیارت و من همه حرفا و دلخوریا و دعاهایی که از اول صبح تو ذهنم آماده کرده بودم و مدام بهشون فکر میکردم تو همون چند دقیقه به خدا و حضرت معصومه و تقریبا همه ائمه گفتم،خودم خندم گرفته بود به مدل دعا کردنم اینجوری بود که با هر امام در حد یک جمله حرف میزدم :))

همینجوری که داشتم دعا میکردم یه آقایی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود و یه دونه از این گردگیرا که با پر درست میکنن دستش بود(اون گردگیرا رو که میبینم یاد اون پشمکایی میافتم که وفتی بچه بودم میخوردمcheeky) اومد جلومون و گفت جوونا برید نمازو تو شبستان بخونید. ما هم مثل دوتا بچه حرف گوش کن گفتیم چشم و رفتیم.

به قول رفیقم نمازو زدیم به کمر! بعدش یادم افتاد که هنوز واسه رفقا و دوستام هیچی دعا نکردم و این خارج از رسم ادب و معرفته، پس دست به کار شدم و یادی از دوستان عزیز کردمheart

ساعت 6:10 دقیقه پا شدیم و از حرم اومدیم بیرون و دوباره دوان دوان به سمت راه‌آهنlaugh

راستی سر راه یه بسته سوهان هم به رسم سوغات گرفتیم واسه هم اتاقیا که متاسفانه نتونست دست بچه‌ها بیشتر از یک ربع دووم بیارهcheeky 

پ.ن: این عکسای هنری رو تو مسیر گرفتم :)


کوتاه میگم، دلم امشب بدجوری گرفته.

 

دلم گرفته ای رفیق لبریزه بغضم این روزا

هیشکی نمیفهمه منو خستم از این حال و هوا

دلم گرفته ای رفیق جا موندم انگار از همه

از حال این روزام برات هرچی بگم بازم کمه

کاشکی منم شبیه تو کم میشدم از روزگار

 

 


خیر سرم داشتم درس میخوندم، بعد یکی از هم‌اتاقیام که نمیدونم چرا چند روزه بی دلیل با من لج شده و همش بهم غیرمستقیم تیکه میندازه تو گوشیش آهنگ پخش کرد و صداشو زیاد کرد. یه کم تحمل کردم که شاید خودش بفهمه و قطع کنه آهنگشو اما اصلا انگار نه انگار. آخرش با لحن خیلی آروم و مودبانه بهش گفتم که دارم درس میخونم میشه قطع کنی آهنگتو یا با هندزفری گوش کنی؟ گفت نه تو هندزفری بزن نشنوی!!!

من خیلی آدم صبوریم اما وقتی یه نفر بخواد بهم زور بگه و قلدر بازی در بیاره به معنای واقعی سگ میشمdevil

یه مشت محکم زدم رو میز (بیچاره اونی که کنارم نشسته بود داشت درس میخوند پرید هوا) و شروع کردم عربده کشی و فحاشی :\ ( خودم میدونم کار زشتیه اما دست خودم نبود خب)

اما اینجوری خالی نمیشدم و بیشتر عصبی شده بودم و اینم میدونستم که اگه بگیرم بزنمش بعدا دردسر میشه واسم، پس همه دق و دلیامو سر کمد بیچاره خالی کردم frown جوری از ته وجودم مشت زدم به کمد که قشنگ خم شد و رفت تو.

خلاصه بعد این الم شنگه‌ای که راه انداختم حساب کار اومد دستش و رفت یه گوشه ساکت نشست!

من واقعا آدمی نیستم که بخوام از این کارا بکنم و تو این چندسال زندگی خوابگاهی همیشه خودمو کنترل میکردم تو این شرایط اما اینبار دیگه طرف خیلی داشت پررویی میکرد!!!

نمیدونم چش شده و چرا اینجوری باهام برخورد میکنه آخه من واقعا هیچکاری نکردم که مثلا بخواد به دل بگیره و اینطوری تلافی کنه.

به نظر شما با این مدل آدما باید چطوری برخورد کرد؟!


از اتاق بغلی یه صداهایی میاد

یکیشون صداشو نازک و دخترونه کرده و داره جیغ میکشه و (روم به دیفار) آه و اوه میکنه!

اولش که این صداهارو شنیدم با خودم گفتم این مسخره بازیا چیه اینا درمیارن آخه.

اما یه کم که فکر کردم فهمیدم از دو جهت کارشون قابل تحسینه

اول این که با توجه به توصیه‌های مسئولین دارن از محصولات داخلی(درون خوابگاهی) استفاده میکنن

دوم این که دارن در یک عرصه دیگه هم به خودکفایی میرسن و این خودش باعث غرور و افتخاره

فقط امیدوارم که با توجه به این همه همت و تلاش در این زمینه، باعث افزایش جمعیت خوابگاه نشنlaugh


رفتم عابربانک یه کم پول بگیرم بعد یه پسره جلو عابربانک وایساده بود داشت با گوشیش کار میکرد، بهش گفتم داداش میشه اجازه بدی اول من پول بردارم بعد شما؟

وقتی برگشت برگام ریخت، دختر بود :\ چند ثانیه نگام کرد بعد با صدای نازکش گفت بفرمایید. منم هول شدم گفتم نه شما بفرمایید آبجیindecision

خداوکیلی یه جوری لباس بپوشید که جنسیتتون زیر سوال نره، منظورم فقط دخترا نیستن‌ها! خودم چندبار واسم پیش اومده که طرفو از پشت دیدم فکر کردم دختره بعد از جلو که دیدم پی بردم پسره frown

 

پ.ن: شایدم من سنسور تشخیص جنسیتم خراب شده!sad


میخواهم برگردم به روزهای کودکی

آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود

عشق تنها در آغوش مادر خلاصه میشد

بالاترین نقطه زمین شانه‌های پدر بود

بدترین دشمنانم خواهر و برادرهای خودم بودند

تنها دردم زانوهای زخمی‌ام بودند

تنها چیزی که می‌شکست اسباب‌بازی‌هایم بود

و معنای خداحافظی،تا فردا بود!

 

حسین پناهی


از اتاق بغلی یه صداهایی میاد

یکیشون صداشو نازک و دخترونه کرده و داره جیغ میکشه و (روم به دیفار) آه و اوه میکنه!

اولش که این صداهارو شنیدم با خودم گفتم این مسخره بازیا چیه اینا درمیارن آخه.

اما یه کم که فکر کردم فهمیدم از دو جهت کارشون قابل تحسینه

اول این که با توجه به توصیه‌های مسئولین دارن از محصولات داخلی(درون خوابگاهی) استفاده میکنن

دوم این که دارن در یک عرصه دیگه هم به خودکفایی میرسن و این خودش باعث غرور و افتخاره

فقط امیدوارم که با توجه به این همه همت و تلاش در این زمینه، باعث افزایش جمعیت خوابگاه نشنlaugh

پی نوشت: تو خوابگاه‌های پسرونه این کارا واسه خنده و شوخی انجام میشه و پست منم بیشتر جنبه طنز داشت. خیلی جدی نگیرید. 


خب خب. امروز یه روز خیلی مهمه :)

امروز روزیه که یه اتفاق خیلی خوب رخ داده و باعث شده که این دنیا رنگ و بوی دیگه‌ای به خودش بگیره. همتون باید بابت این اتفاق فرخنده شاد و خوشحال باشید!  اصلا باید بزنید و برقصید :)) 

امروز روزیه که من پا به این دنیا گذاشتمlaugh

حس میکنم تونستم  به اندازه کافی با تعریف و تمجید از خودم و خودستایی حالتونو بهم بزنم پس دیگه بسه :)) بریم سر اصل مطلب! 

تا پارسال همیشه روز تولدم به خودم میگفتم یه سالم از عمرت کم شد و هیچ غلطی نکردی بدبخت. هنوز همونی هستی که بودی. هنوز نتونستی آدم شی! 

اما امسال حس میکنم فرق داره، به نظرم دیگه دارم درست میشم و خیلی بابت یه سری اتفاقاتی که این اواخر واسم افتاد و تغییراتی که تونستم تو خودم ایجاد کنم خوشحالم، فقط خدا کنه بتونم همین مسیرو ادامه بدم و وسط راه جا نزنم.

تولدم مبارک ایشالا 120 ساله شم :))) 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها